۲۱۰۰

۱_ پرسید ما چطوری صحبت میکنیم؟

براش در مورد حنجره و تارهای صوتی و حرکت هوا و کمک لب ها گفتم که باعث میشن اصوات تولید بشن و ما بتونیم حرف بزنیم.

دیدم فرصت مناسبیه و بهش گفتم می دونستی بعضیا نمی تونن صحبت کنن؟ بهشون میگن لال.

گفت چرا نمی تونن؟ پس چکار می کنن؟

گفتم علت های مختلفی داره. میدونی که آدم ها با هم فرق دارن و اینم یکی از تفاوت ها میتونه باشه. اونا بجای حرف زدن، از حرکات دست شون استفاده میکنن تا بتونن منظورشون رو برسونن.

گفت تا حالا کسی رو دیدی که نتونه حرف بزنه؟ 

گفتم بله دیدم. 

گفتم تازه، میدونی بعضیا هم نمی تونن بشنون؟ بهشون میگن ناشنوا.

گفت جدی؟!!! چرا نمی شنون؟ پس چکار میکنن؟

گفتم اینم باز علت های مختلف داره و خب، یادته که گفتم آدم ها با هم فرق میکنن؟ اینم یه فرق دیگه. ما حرف می زنیم و اونا چون نمیشنون، از حرکات لب و دهن و دست های ما میفهمن ما چی میگیم. می بینی چقدر جالبه، متفاوتیم و توانایی هامون واسه فهمیدن چیزای مختلف، فرق میکنه.

گفت تا حالا کسی رو دیدی نتونه بشنوه؟

گفتم بله دیدم.

گفتم تااازه، بعضیا هم نمی تونن ببینن. بهشون میگن نابینا.

گفت جدی؟!!!! چه بد! چرا نمی بینن.

گفتم دلایل زیادی داره. گفتم که آدم ها فرق می کنن با هم.

گفت یعنی چشم هم ندارن؟!!

گفتم معلومه که دارن. همه ی اینایی که گفتم مثل ما آدمن و چشم و گوش و دهان دارن. فقط توانایی هامون با هم فرق میکنه. مثلا ما که می بینیم با چشمهامون یه مطلب رو میخونیم. اونا که نمی بینن بجاش یه نقطه های برجسته ای رو با انگشتهاشون لمس میکنن و میخونن. بهش میگن خط بریل. می بینی چه جالبه؟ هر کدوم مون واسه خودمون چه هنرهایی داریم؟

گفت تا حالا کسی رو دیدی که نابینا باشه؟

گفتم معلومه که دیدم. مامان بزرگم نابینا بود. تو که دنیا اومدی هنوز زنده بود و یه بار تو رو بردم پیشش. درسته تو رو نمی دید، ولی دست زد به سرت و گفت چه موهای نرمی داره. دستات رو گرفت و گفت چقدر کوچولو هست. بغلت کرد و بوست کرد، گفت چقدر خوشبو هست.

بعدم خواست عکس خودش و مامان بزرگم رو ببینه که نشونش دادم.

۲_ حالا علت چی بود که دوست داشتم همچین گفتگویی داشته باشیم با آرش؟

این چندماهه همزمان با من که میرفتم دنبال آرش، مادری هم بود که میومد دنبال پسرش که معلول بود (نمیدونم عبارت رو درست نوشتم؟!). پیش دبستانی بود، نمیتونست راه بره، کلام نداشت و چشم هاش هم مشکل داشت. یه پرستار از صبح همراه باهاش تو مهد حضور داشت تا ظهر که بره خونه.

یه روز که یکی از مامان ها پیشم ایستاده بود و دخترش با این بچه همکلاس بود. دم‌ گوش من گفت این بچه تو کلاس دختر منه و مشکل داره. مگه میتونه چیزی یاد بگیره؟ چرا اینجا ثبت نامش کردن؟ پیش بچه های ما بشینه مشکلی نداره؟!!!!!!!!!!!

اون موقع من فقط متوجه شده بودم که بچه مشکلی داره و از اونجایی که سعی میکردم مراقب نگاهم باشم مبادا خیره بشم و معذب شون کنم، دقیق نمیدونستم مشکل چیه که البته همون روز،همون خانم اطلاعات کاملی داد در مورد شرایط بچه (همونایی که بالا گفتم).

بعد که اومدم خونه داشتم اول از همه مادر اون بچه رو تحسین میکردم. اینکه علت چی بوده که بچه رو آوردن یه جای معمولی نمیدونم، ولی چقدررر دل بزرگ  و صبر زیادی میخواد آوردن بچه تو همچین محیطی و تحمل نگاه ها و قضاوت شدن ها. قطعا بارها نگاه های خیره رو دیدن، حرف ها رو شنیدن، ولی بازم ادامه دادن.

دوم اینکه داشتم فکر میکردم واکنش بقیه ی بچه ها به همکلاسی متفاوت شون چی بوده؟ ممکنه حتی ندانسته، رفتارهای بدی در برابر اون بچه نشون داده باشن. وقتی یه مامان که آدم بزرگ و بالغیه، میاد دم گوش من پچ پچ میکنه که فلان و بهمان، رفتار بچه ها بهتر از اینه یعنی؟!

همین باعث شد که من دلم بخواد در مورد تفاوت های آدم ها جدی تر با آرش صحبت کنم. دلم میخواد اول یه ذهنیتی داشته باشه و دوم بدونه که فقط یه تفاوته و به چشم عیب و ایراد و بیماری و عاملی واسه ترد کردن، نبینه مساله رو. در نهایت هم به امید اینکه با دونستن اینا، واکنش و رفتار مناسب تری داشته باشه.

۳_ روز جشن فارغ التحصیلی هم این بچه همراه با بقیه ی بچه های کلاس شون توی اجراها حضور داشت.

کنار صف بچه ها، صندلی گذاشته بودن براش و بچه هم همراهی میکرد در حد توان.

همین حرکت کلی نور امید بود واسه من.

هم دم مادر و پدرش گرم، و هم مسئولین مهدکودک.

۴_ بالاخره پیچک ها رو کاشتم تو خونه ی اصلی شون :)


۲۰۹۹

۱_ این دوسه شب که بالا سر آرش بودم، به معنای واقعی کلمه له شدم!

هیچی نمیتونه جای خواب شب رو بگیره.

دیروز هم بردمش دکتر. گفت فقط گلوش ملتهبه و تبش هم احتمالا خوب میشه تا امروز.

تا معاینه ش کنه هم بچه قلقلکش میشد، اینقدر غش غش خندید که دکتر خودشم گفت خدا رو شکر حال عمومیش خوبه و سرحاله. نگران نباشین.

پرسیدم نیاز به آزمایش یا چکاپی نیست؟ که گفت نه. تبش بخاطر عفونت گلوش هست.

۲_ حالا من این دو سه روزه هم با مامانم دعوام شده.

بسکه از روز اولی که بچه تب کرد هی گفت نچ، این بچه یه چیزیش هست. چرا نمیبری آزمایش و چکاپ؟ چرا اینقدر مریض میشه؟ ...

تا آخرش دیگه فریادم رفت هوا. گفتم مادر من، بچه مریض میشه و تب میکنه دیگه. آخه شما چرا اینقدر استرس و اضطراب مضاعف به من وارد میکنین؟ 

ناراحت شده بود از دستم. گفت جرات نداریم چیزی بگیم بهت.

دیگه من هیچی نگفتم.

مامان کلا در برابر بیماری زیاد دچار نگرانی و اضطراب میشه و این حالتش از بعد از کرونا بیشتر و شدیدتر هم شده. بحدی که بهش پیشنهاد دادم با یه مشاور صحبت کنه و اینقدر ترس از مریضی نداشته باشه.

جوری شده که من اگر مامانم اینا تهران باشن و یکی مون مریض بشیم، اصلا نمیگم بهشون. ولی وقتایی که شیراز باشن خب متوجه میشن و تقریبا هر بار هم یه دور من و مامان بحث داریم :))

۳_ باز روز مزخرف دختر شد؟!

اینقدر از این روز و از بحث ها و حواشیش بدم میاد.

۴_ واسه پنجشنبه هم آرش تولد یکی از دوستای مهدکودکش دعوت شده. ولی از اونجایی که گویا فقط بچه ها دعوتن، احتمالا نفرستمش. چون نمی شناسم شون.

مادر بچه رو فقط یک بار دیدم که همون روز هم شماره های من و مریم رو گرفت. پدر بچه رو گهگاهی میدیدم که دخترش رو میاورد ولی اونم سلام و علیکی نداشتیم. فقط یه روز که همزمان رسیدیم آرش گفت این دوستم جوانه ست و همکلاسیمه.

هر چی فکر میکنم نمیتونم اعتماد کنم و بچه رو تنها بفرستم.

فعلا با کلی شرمندگی پیام دادم و پرسیدم که بچه ها تنهان یا با مادرها؟

تا ببینم بعدش چطور میشه.

۵_ برم یه سوپ بار بذارم واسه کنار ناهار. آرش تازه افتاده به سرفه :)

بعدانوشت: به حول و قوه ی الهی، خودمم گلودرد و بدن درد گرفتم!

ایشالا که از خستگیه!!! :))))

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۲۰۹۷

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۲۰۹۶

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.