چه تنبل شدم واسه به روز کردن اینجا.

بدی کانال همینه. اونجا راحت تر و مختصر و مفیدتر می نویسی. عکس گذاشتن آسونه.

و سریع معتادش میشی!

خواستین بیاین اونور.


https://t.me/zpichakkk


پ.ن: من نمیدونم باید چکارش کنم که ابی بشه و لینک بشه! :)))

۲۲۴۲

اون روز سارا تو کانالش پرسیده بود این اواخر چی باعث شده احساس خوشحالی داشته باشین؟

این اواخر ۳ تا مساله باعث شده من احساس خوشحالی و بطور کلی حس خوب داشته باشم.

اول اینکه آرش رو کلاس نقاشی اسم نوشتم. ۴_۳ ماه پیش مربی هنرهای تجسمی شون که منم خیلی کارش رو قبول دارم، یه کلاس گذاشت. ولی از اونجایی که خیلی بد ساعت بود من آرش رو نذاشتم. ولی بهش سپردم که اگر بازم کلاسی باز کرد خبرم کنه.

فردا سومین جلسه ش رو میره و خود بچه هم خیلی خوشحال و راضیه بخاطرش:)

دوم اینکه بالاخره بردمش گفتاردرمانی. درسته که سعید خیلی نق زد و هنوزم راضی نیست از اینکه دارم بچه رو میبرم و معتقده دارم عیب و ایراد میذارم رو بچه! ولی خودم از کارم راضی ام و فکر میکنم رسیدگی به این مساله خیلی مهمه. جالب اینکه من بردمش چون حرف "ر" رو نمیتونست بگه. ولی اونجا گفتاردرمان گفت در واقع ۵ تا حرف رو نمیتونه بگه و همین باعث شده حرف زدنش کودکانه به نظر بیاد.

سوم هم اینکه قراره یه کارگاه باغبانی تو مهد آرش اینا برگزار کنم!

راستش فکر این یکی خیلی وقته همراهمه. اما هیچوقت جرات بیانش رو نداشتم. تا بالاخره اون هفته با مدیر آرش اینا صحبت کردم و خودمو واسه نه شنیدن هم آماده کرده بودم. اما بسیااار استقبال کرد. اینه که بشدت مشغول برنامه ریزی و آماده سازی مقدمات واسه کارگاه هم هستم :)

همینا دیگه :)

۲۲۴۱

۱_ بیشتر از یک ماه از اخرین باری که اینجا نوشتم میگذره.

مدت هاست باز نکردم اینجا رو و فقط دیروز از دوستان شنیدم که گویا مشکلی داشته سایت.

دوتا کامنت تایید نشده دارم اونم تو شرایطی که حتی یادم نمیاد اخرین بار چی نوشتم و باید برم بخونم تا ببینم چی با چیه! :))

امروز داشتم کامنت های وبلاگ دوستی رو میخوندم و دلم تنگ شد برای اینجا نوشتن.

۲_ آخر هفته عروسی دخترخاله ست.

در حالی که خانواده ی عروس (یعنی خاله م) خیلی خرمذهبی ان و با خانواده ی داماد شرط کردن آهنگ و بزن و برقص نباشه و دسته بیل رو تا ته فرو کردن تو ماتحت ملت که آهنگ، گناهه و میرین جهنم و ... دخترِ اون یکی خاله ی مذهبی در حالی که آهنگ دوبس دوبسش به راهه، استوری از برف میذاره.

خلاصه که مصداق کامل "چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند" هستند. 

یکی هم نیست بگه اگر آهنگ بده و گناهه، فرقی نمیکنه تو خونه باشه یا تو ماشین یا تو مجلس عروسی. اینقدر تظاهر نکنین. اینقدر خون ملت رو تو شیشه نکنین. اینقدر دو رو نباشین! :|||

۳_ تکلیف من هم روشنه. عروسی نخواهم رفت.

حتی دلیلی برای احترام گذاشتن نمی بینم.

اونقدر بخصوص تو این چند ساله ی اخیر انواع و اقسام بی احترامی ها رو ازشون دیدیم که خوشی شون، ارزونی خودشون.

الان که نیاز دارن دور و برشون شلوغ باشه یادشون اومده ما هم فامیلیم؟

۴_ پسر هم جدیدا افتاده سر زبونش که میخوام زن بگیرم، میخوام زن بگیرم!! :||||

کی انداخته سر زبونش؟ آفرین، مادرشوهر اینا :||

درسته اولش دلم غش و ضعف میرفت براش، ولی الان هر بار میگه زن بگیرم دلم میخواد خفه ش کنم. چون خیلی بدم میاد بچه، چه دختر و چه پسر، از این سن ذهنش فقط درگیر ازدواج باشه.

۵_ شاید آخر هفته ی آینده یه سفر هم بریم جنوب. 

علت تعیین اون زمان هم یکی دهن کجی به خاله ست!! و یکی هم فراااار از دست دخترعمه هه!! :||||

اینجا نگفتم که ۳_۲ هفته پیش اومدن شیراز و دخترش رو برد چکاپ گوش و حلق و بینی و مشخص شد بچه پشت گوشش آب جمع شده و ۳۰ درصد شنوایی نداره و نیاز به عمل داره!!!

عجیب ترین نکته هم واسه من این بود که این مادر، چطور متوجه شنوایی پایین بچه نشده؟!!!!

اینجا که بودن، یه روزش رو همه رفتن دکتر و بچه چند ساعتی پیش ما بود. بچه جوری حرف های منو متوجه نمیشد و هی میگفت چی؟! که حتی صدای سعید هم دراومد و گفت چرا متوجه نمیشه؟! 

برداشت اولیه ی من این بود که گیراییش پایینه؟ یا شاید تفاوت لهجه و طرز بیانه که بچه متوجه نمیشه؟ و وقتی فهمیدم مشکل گوش بچه ست و خود مادر هم کلی سورپرایرز شده بود، گفتم ای خوش به دلت زن، خوش به دلت!!!!!!!!

فقط بلده بشینه زر زر کنه و از فداکاری هاش در حق بچه بگه و بده بخوره و هر روز چاق تر و چاق تر بشه و ... :||||

خلاصه، دکتر واسه هفته ی آینده نوبت عمل داده بهشون. 

و متاسفانه من کاسه ی صبرم تو چند بار رفت و آمدشون تو این مدت لبریز شده. نه حوصله ی دخترداییم رو دارم و نه دخترش رو. بخصوص که عمل هم میخواد بکنه و بحث درد و بی تابی هاش هم هست و اگر بخوان باز بیان اینجا و باز من درگیر باشم به نوعی، .... :|||

حاضرم پیاده راه بیفتم و برم تا تهران ولی اون تایم شیراز نباشم.

حالا امیدوارم پدرِ بچه جایی رو بگیره براشون یا ما سفرمون حتما اوکی بشه.

۶_ همینا فعلا.

چه دلم‌ تنگ شده بود واسه اینجا :)

۲۲۴۰

۱_ امروز صبح داشتم یه مطلبی میخوندم در مورد اینکه اگر سگ حمله کرد بهمون، بهتره واکنش مون چی باشه؟

زیر پست هم طبق معمول یک بحث و دعوای جانانه در جریان بود بین کسایی که موافق با غذارسانی به سگهای ولگرد هستن و مخالفان این قضیه.

من اونجا چیزی نگفتم چون حوصله ی بحث نداشتم.

اما اینجا از رسانه و صفحه  ی خودم استفاده میکنم.

۲_ نمیدونم تعریف کردم یا نه، ولی من و مریم تابستون توی باغ با یه آقا و خانمی بشدددت تنش داشتیم سر غذا دادن به سگ ها. اون آقا مدعی بودن که غذا میدم تازه میبرم عقیم شون هم میکنم با هزینه ی خودم. بعد از من پرسید دخترم شما باشی، ببینی یه سگی زخمی هست، کمکش نمی کنی یعنی؟ گفتم خیر.

اوشون البته کلی منو شست و پهن کرد که سنگدلی و شما بهتره با یه روانشناس صحبت کنی و ... .

من با اوشونم خیلی بحث نکردم، یعنی فرصتی ندادن و ترجیح دادن با منِ سنگدل حرفی نزنن.

۳_ میدونین، توی اکوسیستم و محیط اطراف ما یک اتفاقی میفته به اسم انتخاب طبیعی. این مساله در مورد گیاهان و همه ی جانوران، به استثنای انسان، صادقه.

یعنی چی؟ یعنی فرض کنین یک بیماری بیفته، یک آفتی تو گیاهان زیاد شه، یه شرایط استرس زا باشه، ... بطور طبیعی اونی زنده میمونه و جون سالم به در میبره که قویتر باشه. همین ژن قویتر هم انتقال پیدا میکنه به نسل های بعد. در واقع در طبیعت، ضعیفترها حذف میشن و قویترها میمونن، چون این لازمه ی بقای اون جاندار یا گیاهه.

۴_ حالا این بحث انتخاب طبیعی در مورد انسانها چرا صادق نیست؟ 

همه مون دور و برمون شنیدیم از خانم های قدیمی که مثلا ۱۰ تا بچه زاییده، چندتاش تلف شده و چندتاش زنده مونده. برعکس الان که مرگ و میر بین بچه ها بسیار کم شده.

یا یک مثال خیلی ساده ش که همه مون تجربه ش کردیم دوران کرونا هست. ما جلوی چشم مون دیدیم در شرایطی که واکسن و راه مقابله ای واسه این بیماری نداشتیم، یک مدل ویروس خیلی از عزیزان مون رو جلوی چشم مون پرپر کرد. در مقابل خیلی ها همون ویروس رو گرفتن و جون سالم به در بردن.

انتخاب طبیعی در حالت عادی در مورد ما انسان ها صادق نیست چون از یه مرحله ای به بعد، سطح بهداشت بالا رفت و واکسیناسیون انجام شد‌. سوخت ها در دسترس انسان ها هستن. با پیشرفت علم و انقلاب صنعتی، تولیدات کشاورزی و مواد غذا در سطح بالایی انجام میشه و غذا در دسترس انسان هاست.

مجموع همه ی اینا باعث شد عملا انتخاب طبیعی توی انسان ها بی معنا باشه و پشت بندش رشد انفجاری جمعیت انسان ها اتفاق بیفته. بعدشم که مشکلات محیط زیستی فراوان. از گرمایش زمین و تجمع گازهای گلخانه ای بگیر تا تولید آشغال ها و ...

۵_ حالا من حرفم اینه، که چرا اجازه نمیدیم طبیعت کار خودش رو بکنه؟

سگ ها و گربه ها، توانایی شکار و تامین غذای خودشون رو دارن. اگر بیمار یا زخمی بشن در صورتی که قوی باشن، موندگار میشن.

غذارسانی به سگ ها و گربه ها فقط باعث رشد زیاد جمعیت اونا و بهم خوردن تعادل میشه. اثرش روی اکوسیستم کم نیست.

ما یه دوره ای میرفتیم، آقای مدرس دکترای محیط زیست داشتن. ایشون میگفتن اون گربه رو شما هر چی غذا هم بدی، بطور غریزی تمایل به شکار داره. ممکنه پرنده رو شکار کنه و حتی نخوره هم، ولی شکارش رو میکنه.

وقتی جمعیت گربه ها زیاد میشه، به دنبالش جمعیت پرنده های اون منطقه هم تحت تاثیر قرار میگیره. جمعیت پرنده که بالا و پایین بشه، باز گروه بعدی تحت تاثیر قرار میگیرن.

اتفاقی که میگفتن با آمارگیری پرنده های مناطق مختلف همین الان هم افتاده.

۶_ از همه ی اینا گذشته، من با عقیم کردنِ سرخود سگهای ولگرد هم مخالفم.

شهرداری و ارگانهای دولتی از سر ناچاری و برای کنترل جمعیت سگهای ولگرد این کار رو انجام میدن.

اما بد نیست اینایی که شخصا میبرن عقیم میکنن و کلی هم پُز میدن که با هزینه ی شخصیم بوده انگار که شاخ غول شکستن، حداقل اینو بدونن که با عقیم کردن اون سگ، شانس باروریش داره گرفته میشه. در واقع یک سری ژن ها که ممکنه ژن های خوبی هم واسه اون گونه باشه عملا از دسترس خارج میشن و اونم تبعات خودشو داره.

بخصوص که سگ های ولگرد، اصلاح شده نیستن. بومی هر منطقه هستن با مجموع ژن هایی که خاص هموناست فقط.

۷_ در پایان حرفم اینه،

با طبیعت و با حیوانات، مهربان باشیم.

همونقدری که آسیب بهشون نمیزنیم و آزاری نمی رسونیم، رهاشون کنیم.

اجازه بدیم در دامن طبیعت خودشون از پس خودشون و بقای نسل شون بربیان.

۲۲۳۹

۱_ از صبح یک بار گفت دلم درد میکنه و چند بار گفت دست هام درد میکنه و سر شب هم گفت سردرد دارم!

اینه که امشب مقیم اتاق بچه ام.

ایشالا که مورد خاصی نیست :)

۲_ البته درد دست هاش فکر میکنم بخاطر دوچرخه سواری روز قبلش باشه که خودشو محکم رو دوچرخه نگه میداشت.

مدتها بود بهش میگفتم کمکی هاش رو باز کنیم تا بدون کمکی هم یاد بگیره.

ولی بچه زیر بار نمیرفت. طبق معمول مقاومت در برابر هر نوع تغییری رو داشت و احتمالا ترس از زمین خوردن و اعتماد به نفس پایین.

بهش گفته بودم دیگه تولد ۶ سالگیت که شد بازش میکنم.

پریروزها بالاخره حرفم رو عملی کردم.

رفتیم پارک آقای چراغی که فضای بازیش بزرگه و کفپوش داره. گفتم اونجا اگر زمین بخوری هم زیرت کفپوشه. سنگ و سیمان نیست که زخمی بشی.

و راستش بشدددت از سرعت یادگیریش سورپرایز شدم!!!

فکر میکردم چند روزی گرفتار باشیم تا بتونه به ترسش غلبه کنه و یاد بگیره تعادلش رو حفظ کنه. اما در کمال تعجب! در عرض ۱۰ دقیقه راه افتاد!!!!

نه تنها خودش، که حتی خودمم کلی ذوق زده شده بودم :)

۳_ بعد از کلی حرص خوردن، دیدم نمیشه ساکت موند در مورد جریان پست قبل.

این هفته میرم با مربی شون صحبت میکنم.

۴_ اینقدر بدم میاد از زن هایی که تا یه چی بهشون میگی میذارن کف دست شوهراشون :|||||

۵_ یه بارون هم نبارید امسال.

عجب تابستونی رو بگذرونیم سال آینده :|

پ.ن: نوشته مربوط به دیشبه. اینترنت یاری نکرد واسه پست شدنش تا الان.