۲۲۳۹

۱_ از صبح یک بار گفت دلم درد میکنه و چند بار گفت دست هام درد میکنه و سر شب هم گفت سردرد دارم!

اینه که امشب مقیم اتاق بچه ام.

ایشالا که مورد خاصی نیست :)

۲_ البته درد دست هاش فکر میکنم بخاطر دوچرخه سواری روز قبلش باشه که خودشو محکم رو دوچرخه نگه میداشت.

مدتها بود بهش میگفتم کمکی هاش رو باز کنیم تا بدون کمکی هم یاد بگیره.

ولی بچه زیر بار نمیرفت. طبق معمول مقاومت در برابر هر نوع تغییری رو داشت و احتمالا ترس از زمین خوردن و اعتماد به نفس پایین.

بهش گفته بودم دیگه تولد ۶ سالگیت که شد بازش میکنم.

پریروزها بالاخره حرفم رو عملی کردم.

رفتیم پارک آقای چراغی که فضای بازیش بزرگه و کفپوش داره. گفتم اونجا اگر زمین بخوری هم زیرت کفپوشه. سنگ و سیمان نیست که زخمی بشی.

و راستش بشدددت از سرعت یادگیریش سورپرایز شدم!!!

فکر میکردم چند روزی گرفتار باشیم تا بتونه به ترسش غلبه کنه و یاد بگیره تعادلش رو حفظ کنه. اما در کمال تعجب! در عرض ۱۰ دقیقه راه افتاد!!!!

نه تنها خودش، که حتی خودمم کلی ذوق زده شده بودم :)

۳_ بعد از کلی حرص خوردن، دیدم نمیشه ساکت موند در مورد جریان پست قبل.

این هفته میرم با مربی شون صحبت میکنم.

۴_ اینقدر بدم میاد از زن هایی که تا یه چی بهشون میگی میذارن کف دست شوهراشون :|||||

۵_ یه بارون هم نبارید امسال.

عجب تابستونی رو بگذرونیم سال آینده :|

پ.ن: نوشته مربوط به دیشبه. اینترنت یاری نکرد واسه پست شدنش تا الان.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد